بوسه ودرد
شب است ومن میان هیا هوهایی برای هیچ تنهایم . خسته از بودن نیستم از با هم بودن ها خسته ام . توی دفتر شعرم غزلی نیست که از خورشید نامی داشته باشد واز تو ای زیباترینم نشانه ای .
اینجا شهر کبود تنهایی من است ودخترکی با چادر مشکی هر روز میان ابادی دلم قدم زنان به سوی فردا می رود ومن در اخر این داستان هر روز عاشق می شوم وتا اتنهای شب بیدار اما نگاه سردی هم به سوی من حواله نمی شود .
یک شب قطره ای باران با تمام وجودش از اسمان به سوی زمین در هیاهوی غریب تنهایی خویش از دامن مادرش ابر سرازیر شد وبر گونه دخترکی خسته چکید. با اتش عشق گرم شد ودوباره باران شد
سلام
خوب بارون مگه چشه؟
هم قشنگه هم ..."بماند "
قشنگ بود... یلدا خوش عید مبارک